گاهی اوقات که آدم سرخوش از زندگی و دنیاست، غافل از گذر زمین و زمان می شود! گاهی اوقات هم از فرط ناراحتی و فشار روحی بی خیال همه چیز می شود. آخر کاری از دستش برنمی آید! گاهی اوقات نیز آنقدر گرفتار است که هر چقدر هم می دود نمی تواند به همه کارهایش رسیدگی کند. یافتن فرصتی برای اندیشیدن درباره آنچه دلمشغول انجامش بوده ای، غنیمت است.
اکثر اوقات شرایط اونجور که انتظار داری پیش نمی ره، چه کار می کنی؟ چه کاری باید انجام بدهی؟ چه کاری می تونی انجام بدی؟!!!؟
گاهی کارهایی که انجام می دهی بی فایده می شود. چه حس خفنی! دیگر نمی خواهی ادامه دهی. می خواهی از همه چیز و همه کس فرار کنی. بری یه جای دور که هیچ کس نشناسدت.
کلاً زندگی خیلی سخته!
از کجا باید شروع کرد؟! و چگونه باید ادامه داد؟ واقعاً بعضی وقتها آدم سردرگم می شود. مسلماً خانواده بهترین مامن آرامش بخش همه آدمهاست. امیدوارم تا همیشه اعضای خانواده پشتیبان هم باقی بمانند.
اما اگر روزی برسد که باید فرد جدیدی به جمع یک خانواده بپیوندد، واکنش یکایک افراد این جمع صمیمی چگونه می تواند باشد؟!
- آیا مؤدبانه، محترم و با اشتیاق استقبال می کنند
- یا با خجالت و شرم، هول شده و نمی دانند چکار کنند
- یا خیلی خوش برخورد و موقر و معقولانه و منطقی رفتار می کنند
- یا اجازه ابراز وجود به کسی نمی دهند
- یا کلاً مخالفند و برای خودشان دلایلی هم شاید داشته باشند که خیلی خودخواهانه باشد
- یا حتی وضع بدتر از اینهاست سایه طرف رو با تیر می زنند، هیچ، بد و بیراه هم نثارش می کنند و کلی تهمت و افترا هم بهش می بندند
- شاید همه چیز را به مسخره و شوخی بگیرند
- کلی باید و نباید و شرایط جلوی روی طرفین می گذارند
- یه عالمه بررسی می کنند، خب باید مو را هم از ماست بکشند
- در آخر شاید خودشان هم گیج بشوند و قاط بزنند
خوش به حال نوزادی که درون خانواده قدم می گذارد، همگان بسیار راحت و با آغوش گرم حضور او را قبول می کنند و شاد خواهند بود، خیلی بسیار زیاد! امان از پیوستن یک آدم بزرگسال! هی روزگار!!!
واقعاً این چه رسمی است؟! اصلاً سر در نمیارم. شاید در ظاهر آن نوزاد بر روی روند فعالیت و رشد و تغییر خانواده تأثیری نمی گذارد و آن آدم بینوا یکسری عادات و کنشهای متفاوت وابسته به شخصیت شکل گرفته و جا افتاده اش را به همراه خود می آورد. آخی! معلوم نیست چه بر سرش خواهد آمد.
یک. شُده بنشینی و فکر کنی، به این که چند نفر را می توانی بشماری که اگر عصر یکی از این روز های داغ تابستان، یا نیمه ی یکی از شب های سرد زمستان، لازم داشتی کسی باشد که بخواهی همراهی ات کند. برای این که کاری انجام بدهی، چیزی بخری یا (خدای ناکرده) در مطب و بیمارستان دستت را بگیرد، می توانی بهشان زنگ بزنی؟ به این فکر کنی که اگر دفتر تلفن را گرفتی دستت، چند تا ورق باید بزنی، تا اسمی را ببینی که برای خواهش کردن از او، راحت باشی؟ چند نفر هستند که اگر بعدا فهمیدند خبرشان نکرده ای، ناراحت می شوند؟ چند نفر هستند که این طور وقت ها، اول از همه به یاد آن ها می افتی؟ شُده که چند نفر دوست این شکلی داشته باشی و ندانی کدامشان را انتخاب کنی؟
دو. حکایت مریض ها و دکتر ها، و آن چه از خدا می خواهند، بی شباهت به حکایت مورچه و کشاورز نیست در تمنا و نفرت از باران. در این جا و اگر کمی جست و جو کنید، هزار جای دیگر، آهِ از نهاد بر آمده ی پزشکان خسته را خواهید دید. بالاخره آن ها هم مثل دیگران خانه و خانواده و زندگی دارند. خوب نیست آدم خود خواه باشد و هر وقت به مشکل و بیماری و گرفتاری دُچار شد، انتظار داشته باشد دنیا و ما فیها کمر همّت ببندند که در خدمت او باشند. به جای آه و زاری و شکایت و انتظار زیاد، بهتر است یاد روزهایی باشیم که حتی لحظه ای به این فکر نکردیم که درو و برمان پُر است از گرفتار و مریض و مُحتاج که به کمک و یا حداقل همدردی ما نیاز دارند.
سه. ببیماری، بلایی سر آدم می آورد که این حرف ها حالی اش نمی شود. منطق نمی فهمد. خود خواه می شود. مثل غریق می ماند که به هر چیزی چنگ می اندازد. او، حتی یک پرستار ساده را مثل فرشته ی نجات می بیند. دُکتر، به عنوان نماینده ی خود خداوند برایش جلوه می کند. فکر می کند این ها بشر نیستند. خواب و خوراک و استراحت لازم ندارند. درد و سایه ی مرگ، کاری می کنند که فکر می کند این جا آخر دنیاست. در آخر دنیا که کسی خواب و خوراک و زندگی و تفریح لازم ندارد!
چهار. شُده بنشینی و فکر کنی، به این که چند نفر را می توانی بشماری که اگر عصر
یکی از این روز های داغ تابستان، یا نیمه ی یکی از شب های سرد زمستان،
لازم داشت کسی باشد که بخواهد همراهی اش کند. برای این که کاری انجام
بدهد، چیزی بخرد یا (خدای ناکرده) در مطب و بیمارستان دستش را بگیرد، می
توانند به تو زنگ بزنند؟ به این فکر کنی که اگر دفتر تلفن را گرفت دستش،
اسم تو جزو کسانی باشد که برای خواهش کردن از او، راحت باشد؟ چند نفر
هستند که اگر بعدا فهمیدی خبرت نکرده اند، ناراحت می شوی؟ چند نفر هستند که این طور
وقت ها، اول از همه به یاد تو می اُفتند؟
برگرفته از وبلاگ شب نوشت
به نام حق
نقطه شروع: دوره آموزشی وبلاگ نویسی در روز بسیار زیبای برفی برگزار شد.
چهارشنبه 22 دی ماه 1389 حداقل از این جهت که قصد کردم گامی نو در عرصه تبادلات الکترونیکی افکار و اندیشه هایم بردارم، روز موفقی در زندگیم به حساب می آید.
وقتی پای مبارک را داخل خیابان گذاشتم از دیدن منظره بکر برفی و صدای فشرده شدن برفها در زیر کفشهام خیلی هیجان زده شدم. برخلاف همیشه که دوست داشتم هر چه سریعتر سوار تاکسی بشم و زودتر به مقصد برسم، حالا از قدم زدن روی زمین سفیدپوش بیشتر لذت می بردم. زمانی که وارد اتوبان ... شدم تصور نمی کردم که هم مسیر استاد گرامی وبلاگ نویسی باشم. این را وقتی فهمیدم که روی صندلی سالن جلسه جلوس کردم و دستهامو به هم می سائیدم تا کمی از یخ زدگیشون رو با گرمای حاصل از سایش تعدیل کنم و آن موقع بود که مسئول محترم اعلام کرد: به دلیل بارش برف و ترافیک در اتوبان، استاد در ترافیک گیر افتاده و تازه عوارضی را رد کرده، بنابراین دیرتر خواهد رسید. در میان آن جمع فقط من می دانستم که استاد گرانقدر با چه مشکل زیبایی روبرو شده!!!
بهرحال دقایقی که تخمین زده بودم با شنیدن صحبتهای مسئول نازنین سپری شد و استاد رسید. کم و بیش اطلاعات مربوط به ایجاد و نحوه وبلاگ نویسی را به مدد اینترنت کسب کرده بودم اما جرأت پا گذاشتن به این دنیا را پیدا نکرده بودم اما به لطف آموزش استاد نکات دقیق تری را دریافتم و تردیدهایم نیز از بین رفت. حالا من عزمم را جزم کرده بودم تا به سفارش استاد گرامی نخست به خواندن سایر وبلاگها همت گمارم و بعد از کسب اطلاعات بیشتر از جامعه وبلاگ نویسان ایرانی و پارسی، خود نیز اقدام به ایجاد وبلاگ شخصی ام بنمایم.
اصل اول حضور در اجتماع وبلاگی، اصل رعایت در امانت و احترام به حقوق متقابل است. پس با احترام به «طنز نویس قدیمی» این شعر را که از وبلاگ ایشان برگرفته شده و به نظرم بسیار شیوا حق مطلب را ادا نموده ذکر می کنم:
چه خوش فرمود پیغمبر به انسان که فرصت را غنیــمت دان تو هر آن بدان قدر جوانــــــی را به عالــم که پیـرى مى رسـد از ره شتابان
بدان قـــدر سلامــــت را تو دائـــم مشو غــــــــافل ز امراض فــــــراوان
مده از کف تو قـــدر بى نیــــــــازى که فــــــــقر آید ترا گیـرد گریبــــــان
بدان قــدر فراغــــــــــت را دمــا دم که مى آید گرفتـــــــارى پس از آن
بدان قــدر حیــات و زندگــــــــــانى که مـــــرگ آید ترا از تن برد جـــان